آهسته در خلا راه می روم. غرق در سکوت می شوم و گل سرخی که به من هدیه شده است را روی پیشانی می گذارم.
سر می چرخانم و اطراف را می بینم.
بغض همراه لبخند کوچکی می شود که بر لب دارم.
گویا از پیشانی ام‌ خون چکیده است.
مادرم را می خواهم، او را که هیچگاه تابحال ندیده ام. و پدرم را.
و تمام آن نقطه های معلق در هوا که برادران و خواهرانم هستند و
در میانشان، آن کودک را.
که نه زشت است و نه زیبا
نه غمگین و نه خرسند.
کودکی تنها که به من‌ نگاه می کند و روی پیشانی کوچکش گل روییده است.
من مادرم را می خواهم.
در حالی که قطره ای خون بیشتر در جانم باقی نمانده است.
و صدای گریه آن کودک را که قدرت شکاندن سکوت این خلا را ندارد، می شنوم.
و آرام محو می شوم.
و آرام محو می شویم.
که گلی از جنس لاله روی پیشانی ما جان بگیرد.