به روبه‌رو نگاه میکنم

برای آخرین بار موهایم را میبافم.

صدایشان از پشت در شنیده میشود.

کسی گریه نمیکند

مادرم روی زمین نشسته است

پس از چند دقیقه مأمورین مالیات وارد اتاق می شنوند.

صدایشان چندان واضح نیست

از جا بلند میشوم

همراه آنها تا پایین پله ها میروم

کسی را نمیشناسم

خودم را بی تاب در کوچه ی تنگ و باریکی میبینم که قصد فرار دارم

آرام قدم بر میدارم

از خانه دور شده ایم

مادرم باری دیگر من را در آغوش گرفته

اشک هایش گونه هایم را خیس می کند.

پیشانی ام را می بوسد.

هوا در حال تاریک شدن است

همه چیز را میبینم

من نه سال دارم