درست سه دقیقه قبل ، در آن حجره ی تاریک، جنبنده ای به جانم افتاد ، که یکسر وجودم را
نیست کرد.
دیوار های اتاق سفید و پنجره هایش باز بود.
به پشت از در نشسته بودم.
گیس هایم بسته و روی رخسارم چند تار موی آویزان افتاده بود.
آواز میخواندم که صدای باز شدن در را نفهمیدم.
مردی رو به رویم ظاهر شد.
هم کوته قد بود و هم بلند. هم میخندید و هم می گریست ، زیبا و زشت، سرشار از نرینگی
گاه به پشت از من و گاه در کنارم .
در دستش کاسه ای رنگ داشت.
من هنوز آواز می خواندم.
با چشمان از حدقه بیرون زده و آن لبخند ناخوش ، دست در کاسه ی رنگ کرد.
سیاه بود.
به پهلوی من نشست.
خود را روی دیوار ها می کشید.
انگار که یک رقص دیوانه وار را برایم به نمایش گذاشته باشد.
انگشتانش را به هم میفشرد و سیاهی را روی گچ ها می کوبید ، آن چنان که دیوار ترک بر می داشت.
آواز می خواندم و گریه می کردم.
نه چیزی از من پیدا بود و نه از آن پنجره.
نمی دانم چه وقت دست و پایم را به این صندلی بخیه کرد و اینجا یکسر سیاه شد.
نمی دانم هنوز هم آواز میخوانم یا نه
من ذره به ذره از میان میروم.
بی آنکه چیزی را بدانم.
بی آنکه چیزی را فراموش کنم.