اسلحه روی کمرم سنگینی می کند.
رو به رویم خانه هایی ویران
من دور می شوم
دختری جیغ می کشد و به دنبال مادرش میگردد
هوا بارانی است
او چشم به من دوخته و پلک نمیزند.
بار ها و بار ها دیدمش، آن زن را که با چشم گریان من را نگاه میکرد.
در دستش پسر بچه ای خواب است.
شاید هم مرده، نمیدانم.
پشت چشم های آن زن ، خانه ی من است.
اسلحه ام را بر میدارم ،ماشه را لمس می کنم ، چشمانم بسته است.
من شلیک میکنم و عمیق ترین بوسه ی دنیا آغاز می شود.
پسرم در میانمان میخندد.
خون از چشم های مادرش میچکید
درست مثل اشک ذوق
من میگذرم
و دیگر چیزی نمیشنوم
و من آنجا نبودم
و آن زن را ، هرگز ندیدم.