چهار ساله بودم كه پدر مادرِ معتادم را رها كرد و رفت.
مادرم هم چندي بعد به ضرب شليكِ گلوله اي خود را كشت و من آن شب را تا صبح ميخنديدم.
از آن وقت به بعد زير دست نامادريي زندگي كردم كه بعد از مهاجرتش به فرانسه، من و چند كودك بي سرپرست ديگر را به عمويش سپرد
او هم هراز چند گاهي دستان كثيفش را بر تن بي جانم ميرقصاند و من جيغ ميزنم و ميخندم!
از من دلقك بي مادري ساختند كه فاحشه ي شهر ناميدنش و من هروز ميخندم .
همانطور كه مادري از مرگ فرزند خود ميخندد!
كودكي از ضرب دست پدرش
گدايي از فقر بي نهايتش
من نيز ميخندم
آنچنان كه چشمانم از حجم خوشحالي كنده شد.
تو نيز بخند ؛ با حالِ دگرگون من برقص
بخند بخند بخند