سيمين دخت ، دخترِ ته تغاري!
سرِ صبش پاشد شيرِ گاوارو گرفت ريخت تو يه پارچِ فلزي ، داد به بيبي جان!
توران و مه لقا و مهين دخت همه از سرِ سه سال پيش كه هجده رو رد كردن ، شوهرشون دادن به پسرا خاله سكينه !
پسرا خاله سكينم ، اگه نخوام بي انصافي كنم ، ريخت و قيافه نداشتن ولي بازم به مهين و توران سر بودن ، حالا باز مه لقا يه سر و گردن بيشتر از همشونه!
سيمين دخت ديگه شده بود يه دختر ، همدمِ بي بي جان، باباي گور به گور شدشونم معلوم نبود كجاس!
آفتاب هنوز نزده بود پاشد يه دستمال بست به كمرش ، موهاشو گره زد پاشد گوسفندا بي بي رو ببره چرا!
اين بيست راس گوسفندم همه دارو نداره بي بي بود.
خلاصه تو راه ده بالايي ، هوا همچين يكم آفتاب زده بود!
پسره ، نميدونم از كدوم ده بود!
نيشو گذاشت تو جيبش يه نيگا به سيمين دخت كرد، سيمين نگاشو دزديد !
سيمين يهو نگاشو دوخت ، يه لبخند زدن !
ازون روز يكي دو ماه بيشتر ميگذره !
سيمين دخت ، هر روز صب ميبره گوسفندارو چرا…
پسرم مياد
يكم ميگذره بيبي جان سيمين و به زور شوهر ميده!
سيمين دخت دلش گيره.
ديگه چرا نميره!
سيمين دخت
گريه ميكنه
هنوز اسمِ پسررو نميدونه!
پسره هروز مياد چرا آفتاب نزده!
بدون گوسفند مياد چرا !
ميشينه ني ميزنه
سيمين دلش يه جا ديگس…