گرامافون روی میز چوبی بود و مثل هروز هونگاریان روت پخش میکرد ، من رو مبل سفیده ی کنار میز نشسته بودم و به مادر نگاه میکردم ! موهاشو پشت سرش جمع کرده بود ، خیار هارو تند تند میشست و هراز چند گاهی از پنجره نگاهی به بیرون میکرد.
آهنگ تموم شد. پدر باز هم سوزن گرام رو جا به جا کرد و هونگاریان روت از اول پخش شد.همینطور که نگاهم به پدر بود از رو مبل اومدم پایین و رفتم رو به روی آیینه.
قدم کوتاهه نصبت به دوستام ،چشمام سبز مایل به اکر ،موهای خرمایی و پوست سفیدی دارم،مادر همیشه لباس های نخی سفید واسه من و دانوتا میدوزه، دانوتا خواهر کوچیک منه ،چشمای اونم سبز مایل به اکره. من هشتمین دندونم از چپ به راست افتاده اون رو لای پارچه ی لباس عروسکم نگه میدارم ، دندونای دانوتا تازه یکی یکی داره در میاد.
مادر سوپ خیار درست میکنه یه پیاله هم برای خانم کارولیا کنار میزاه‌ ، خانم کارولینا دیروز موهای من رو کوتاه کرد ،خودش موهای بلندی داره و تل صورتی میزنه هیچوقتم جوراب نمیپوشه، جورابای من یا سبزن یا صورتی یا شیری . کلیم کفش قهوه ای دارم که جلوش پاپیون داره ، پدر روی واکس زدن کفش ها خیلی حساسه !
آقای جوسپ مرد نصبتا پیریه که روز ها کنار پله ی خونه ی ما میشینه و کفش هامون رو واکس میزنه . امروز از آقای جوسپ هم خبری نیست شاید برای همین پدر انقدراعصابش خورده.
تند تند راه میره‌ ! یهو آهنگ رو قطع میکنه !
مادر با عجله از آشپزخونه به سمت رادیو میاد ،دو زانو میشینه و گوشش رو به رادیو میچسبونه ،من خودم نفهمیدم آقاهه چی گفت ولی الان از آیینه میبینم مادر روی همون مبل سفیده داره گریه میکنه!دانوتا خوابه، پدر به سمت انباری میره دو تا چمدون رو میاره میزاره بالا تو راهروی اتاق من‌، دلم نمیخواد بپرسم چی شده ، مادر از جاش بلند میشه و در چمدون هار باز میکنه و لباسای دانوتا رو میچینه توش ،پدر از کشوی پایین گرامافون کلی زلوتی بر میداره و میزاره لای لباس عروسک من .الان دیگه حتما دندونم روی زمین افتاده ، با چشم دنبالش میگردم ،دوباره به مادر نگاه میکنم روبه روی کمد لباس خشکش زده ،دانوتا پاشده از خواب و بوی سوپ خیار خونه رو برداشته . مادر در چمدون هارو میبنده ،میاد نزدیک تر نگاهی به من میکنه ،عروسکم رو از پدر میگیره میده دستم ،میرم تا بقیه عروسک هامم بیارم ،پدر آروم اسممو صدا میکنه ،حتما باید سر جام وایسم. پدرو با تعجب نگاه میکنم مادر دوباره به رادیو نزدیک شد ،صدای اون آقاهه میاد که من چیزی سر در نمیارم از حرفاش!
اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ ،مادر،پدر،دانوتا و من به همراه عروسکم خانه دو طبقه ی چوبی را با پرده های آبی رنگ ، یک گرامافون ،آشپزخانه ای با قابلمه ی سوخته از سوپ خیار ،راهروی تاریک و بلند و یک اتاق لبریز از کفش های قهوه ای و جوراب های سبز،شیری و صورتی در کوچه ی ساسکا و خیابان نووهوکا در شهر کراکف لهستان را ترک گفتیم و این آغاز مهاجرت ما آوارگان بود.
حالا زمان زیادی از دیدن عروسک هایم میگذرد ،دومین روز از این سفر بی مقصد و بی نشان مرا وادار به دیدن اشک های پدرم کرد.ما همه خسته ایم ،سپری کردن راهی طولانی در کامیون های حمل زباله ،پیر و جوان ،مرده و زنده در کنار هم به اینجا آمده ایم، مادر بالای سرم دعا میخواند ،دانوتا را سفت در آغوش کشیده و از خدا طلب کمک میکند ،پدر رو به روی من نشسته و سرش را به دیوار پشتش تکیه داده است.خلنم نصبتا پیری هم در کنار من ایستاده و هر از چند گاهی دستش را بر روی چشمانش میگذارد و میگرید . ما همه در مدرسه ای نزدیک شهر هستیم .
من ،پدر ، دانوتا ،مادر همراه آقای توماس ،خانم نصبتا پیر گریان و حدودا ده نفر دیگر که بخش عمده آنها را کورکان تشکیل میدهند در یک کلاس و دیگران در کلاس های کناری هستند.
به یاد آوردن خاطرات شیرین گذشته ی نه چندان دور برای دقایقی مرا از این همهمه ی دردناک بیرون می آورد.مثلا آن روز که دانوتا برای اولین بار اسمم را صدا زد و ما شب را در کنار هم شام خوردیم و مادر برایمان شیرینی گردویی پخت.
من گرسنه هستم!
کسی در این میان مرا نمیبیند ، ما همه در گذر سرباز های روسی به دنبال تکه ای نان هستیم ،من میگریم آنها چشمان اشکالود مرا مینگرند و میگذرند…
ساعاتی بعد همه ی مارا به طرف ایستگاه قطار بردند ،مادر هنوز هم زیر لب دعا میخواند ،در راه خانم جوان بسیار زیبایی را دیدیم که توان حمل چمدان های خود را نداشت و در میان گذر ما آوارگان گریان ایستاده بود. پدر به کمک این خانم رفت و تا ایستگاه قطار چمدان های او را حمل کرد. بعد ها بیشتر با او آشنا شدیم نامش اوا و زاده ی ورشو بود.
ما سوار بر کوپه های قطاریم درست جایی که حیوانات را حمل میکردند . پوست دانوتا ملتهب شده است و همه نگران او هستیم .ما میدانیم تحمل این راه برایش سخت اس

ت. یک بار هم در گذشته این اتفاق برای دانوتا افتاده بود ،شب دیر وقت مادر او را به خانه ی آقای توماس برد و متوجه شدیم دانوتا پوست خیلی حساسی دارد .
از مادر میپرسم چقدر باید اینجا باشیم ؟کی و به کجا میرسیم؟ نفس عمیقی میکشد ،چشمان اشکالودم را مینگرد و حرفی نمیزند .حرکت یک شکل و خسته کننده ی قطار و روز هایی که تمام نمیشدند…
حالا دیگر وارد خاک روسیه شده ایم. پدر سال ها پیش به اینجا سفر کرده و برای همه ی ما سوغاتی آورده بود . برای من عروسک ماتورشکا و برای مادر شال و روسری، آن موقع ها دانوتا به دنیا نیمده بود . کفش های پای پدر هم والنکی هایی است که همان سال ها از آنجا خریده.
رو به روی ما پیرمردی نشسته که چهره اش را نمیبینیم،چند ساعت بعد از ورود به خاک روسیه بی حرکت و ساکت بود تا زمانی که شال مشکی رنگ از روی صورتش افتاد،مادر آهسته نبض او را گرفت . آقای جوسپ مرده !این شک بزرگی برای همه ماست ! فضا کم است و مسیر طولانی ،آنها آقای جوسپ را از پنجره ی قطار به بیرون پرت کردند، همه ی ما برای او دعا خواندیم !
چند روزی ازین فاجعه میگذره اما آروم آروم کم شدن آدما داره عادی میشه .
الان شب ،بوی پی پی میاد آخه همه جیش پیپیاشونو همینجا میکنن ،احتمالا ما هم بو بد میدیم ،موهام بلند شده خیلی ،می دونم اگر قبلنا بود صب زود مادر میبردتم پیش خانم کارولینا اما حالا دیگه خیلی چیزا مهم نیست یا ما بی تفاوت تریم !
بلند میشم میرم بالای سر دانوتا ،مادر پدر خوابن…دانوتا خیلی سردشه ،پوستشم به قرمزیه ظهر نیست ،بغلش میکنم آروم در گوشش لالایی میخونم ،پارچه سیاه رنگ که برای آقای جوسپ بود رو با نک انگشتام میگیرم و میندازم روش ،خودمم یکم کنار تر میخوابم !خواب بودم وقتی دانوتا مرد حالا یا یکم قبل ترش یا بعدش رو نمیدونم اما من خیلی ناراحتم .خیلی
هوا روشن ،مادر زود تر از همه ی ما بیدار شده ،دستای بی جون دانوتا رو گرفته و صورتش رو ناز میکنه ،
دانوتا بیدار شو ،پاهای کوچولوتو تکون بده ،دانوتا راه برو ،تو راه رفتن بلدی دانوتا بیدار شو پاهای کوچولوتو تکون بده اسم مادرت رو صدا کن گریه کن دانوتا بیدار شو پاهای کوچولوتو تکون بده تو راه رفتن بلدی راه برو بیدار شو دانوتا کوچولوی من بیدار شو!صدای فریاد های مادرم گم شد لا به لای دیگر زنانی که طفل هاشان طاقت دوری از وطن نداشتند.
حالا روز های زیادی میگذره و مادر، خواهر بی جانم رو از آغوشش جدا نمیکنه، گریه کنان باهاش حرف میزنه ،من اشک های پدر رو هم دیدم وقتی دانوتا رو دور از چشم مادرش بوسید و در میان راه رها کرد…
ما این مسیر را سرازیر یادگار هایی از پیکر های لهستانی کرده ایم و این سرنوشت ایست که برایمان رغم زدند.
قطار ایستاد ،تعداد زیادی ارابه بارکش منتظرمان بودند ،ما اسیر روس ها بودیم و نمیدانستیم مقصد کجاست! پدر میگفت: راهی مسکو خواهیم شد!ملاقات دوباره ی ما هم با خانم اوا درست زمانی بود که با نگرانی فریاد میزد ما را به سیبری خواهند برد ،سیبری سرد است و من طاقت سرما ندارم!
درست میگفت ،ما به سیبری رفتیم ، سرد بود…
پدر با عجله به سمتم اومد ، عروسکم رو میخواست ،میگفت یکم اون طرف تر غذا میفروشن ،لبخند رو لبمون اومده بود هل شده بودیم حس میکردیم بوی غذا رو ،پدر تکرار کرد :عروسکت رو بده ! دنبال عروسکم بودم ،پیداش نمیکردم گم شده بود ،خودم آروم آروم گریه کردم ولی ازون سخت تر دیدن اشک های پدر بود در حالی که گرسنه گیشو داد میزد!
حالا دیگه هیچی نبود ،نه پول داشتیم،نه توان، نه دانوتا رو!ما هیچی نداشتیم جز چمدون هایی سرازیر از لباس های خونی و راهی که تمام نمیشد.
رسیدیم به اونجا که باید سالیان سال زندگی میکردیم !صدای خانم اوا رو میشنوم،مادرم لهستان برایمان دعا کن ،مادرم لهستان برایمان دعا کن…مادرم لهستان برایم دعا …کیو کیو ،زیر پام خون میبینم ،جیغ میکشم ،تن اوا میرقصه با گلوله هایی که ازش رد میشن رو زمین ،مادر میخنده با صدای بلند، ازش میترسم مثل دیوونه هایی شده که اون سال ها برای کمک به ملاقاتشون رفتیم.
روزها دیر تر از همیشه میگذره ،اینجا پاهای یخ زدمو بغل میکنمو با سرما میخوابم،من نه سال دارم،یه مرده که زندگی میکنه با کلی آرزو و حق نداشته واسه بیانشون. استخوانامو دست میزنم ،لمسشون میکنم، مادرخوابیده و خبری هم نیست از پدر ، دستام هنوزم رو بدنمه ،از پشتم لا به لای موهایی که باید کوتاه میشدن فشار انگشت های گرم غریبه منو وادار به جیغ زدن میکنه اما صدام در نمیاد زبونم بند اومده ،اشکام دونه دونه میریزه رو دستای پیرو چروکیده ی سرباز روسی،چشام جایی رو نمیبینه، من مردن تک تک سلولامو با گذر بدن کثیفش میفهمم و اومدن صبحی که ای کاش طلوع نمیکرد ،ازون روز باید حرفامو بنویسم رو در دیوار اینجا چون نمیتونم بگمشون زبونم بند میاد ،مثل این که هر بار حسش میکنم،دستای اون مردرو میگم!
میگن لال ،مادر میخنده میگه تو یه لالی !هنوزم خبری از پدر نداریم …
ما ل

ابه لای زندانی های تبعیدی هستیم ،ما گناهکاریم و محکوم به سرمای استخوان سوز ،روز ها کاسه ای آب و نان خشکیده جانی تازه برای فردا هایی ایست که تمام نمیشوند. خیلی گذشته ازون موقع که اینجاییم،اما چه فرقی بین زنده بودن یا مردن هست ؟
یه روز که باصدای هیاهوی مردم بیدار شدم با عجله به سمتشون رفتم :همه چیز تغییر کرده بود،دولت روسیه کمونیستی درگیر جنگ شده و این صدای آزادی بود،دوان دوان به سمت مادر رفتم اون رو بیدار کردم ،به سختی چشماشو باز کرد ، چیزی نمیفهمید ،دستامو بردم بالا شروع به رقص کردم ،صداشونو شنیده بود ،ما باهم میرقصیدیم ،تو سرمای بی پایان سیبری ،گرسنه با تن عریان یک زن دیوانه ،دختری زبان بسته آزاد بودند ،اما به کجا برویم؟ما رها بودیم بی آنکه غذایی برای زنده ماندن داشته باشیم و پاهایی که توان سفر داشته باشند.
در این زمان تعداد مهاجرین لهستانی در اردوگاه سیبری شامل ۱۱۵ هزار لهستانی -۲۷ هزار غیر نظامی و ۳۷ هزار نظامی بود که در ماه های مارس و نوامبر ۱۹۴۲روسیه را ترک کردند .ازین تعداد ۱۸۳۵۱ نفر تحت سازمان ملل متحد به سوی سرزمین ایران حرکت کردند… ما به ایران میرفتیم ایران سرزمینی که شاید زندگیه دوباره به ما ببخشد.
ما از بازگشت پدر نا امید شده بودیم، به شوق و هياهوي مردم نگاه ميكردم ،چشمانی روبه رویم مرا آزار میدهد،او را نگاه کردم ،نگاهی به شکم برآمده ام کرد ،اشک در چشمانش حلقه زد ،درست مثل آن شب بدنم میلرزید توان فریاد نداشتم ،به دستانش نگاه کردم ،همان بود ، غریبه ای آشنا ! کودک نرسیده ی یک روسی را با خود حمل میکردم؟دیگر توان وتاب این یکی را نداشتم
من نلکا هستم ،ده سال دارم .
خودکشی کودک مهاجر ده ساله به کشش تیغه ای بر روی دستش در نوامبر سال ۱۹۴۲ میلادی
دست هایم را اینجا در کنار چمدان هایی که به ترک سرزمین خود محکوم بودند جا گذاشتم،در میان این بی کسی به دنبال خود میگردم ،اینجا انبوه پیکر های بی نشان است . باید تک تک مانده هایم را پیدا کنم ، این گیسوان من است ،روی زمین جان داده .
پاهایم هنوز هم سرد است،به یاد میاورم در پی تکه ای نان یخ زد.
اینجا انبوه پیکر های بی نشان است. صورتم را یافتم فریاد زنان از غم دوری پدر میگرید ،پدر رفت و صورتم اینجا ماند.
گوش هایم را ببین ،هنوز هم میشنود شلیک را ،جیغ را ،اشک را.
اینجا انبوه پیکر های بی نشان است. این من نیستم !سینه هایم زیر نگاه سنگین سرباز های روسی جان دادند ،کمرم زیر شلاغ هاشان.
پاهایم اینجاست ،دستانم،گوش هایم،چشمانم ،گیسوانم ،تن بی جانم را پیدا کرده ام. افسوس که این من نیستم و من این نمیشود،من سال ها پیش مرگ را تجربه کردم…