من مسئول یک کافه هستم.

آخرین کوچه به سمت چپ از میدان اصلی شهر ،

بدون شماره ی ساختمان ، جایی که شب ها میخوابم

پنج پله ی چوبی به سمت بالا

در ورودی چندان مقاوم نیست

اینجا طوفان زیاد میاد ، توی یکی از همین طوفان ها بود که قفل در کنده شد.

ساعت از یازده شب گذشته بود ، از خواب پریده بودم و لنگ لنگ خودم رو به پله ها رسوندم.

کم مونده بود که باد های شدید کل کافه رو از جا بکنه

در ورودی میخورد تو صورتم و دماغم رو درد میاورد.

ساعت شده بود یک و سی و هفت دقیقه صبح

توی یکی از همین ضربه ها دماغم کنده شد و روی زمین افتاد

هوا تاریک بود ، تو کل زندگیم انقدر آسمون رو سیاه ندیده بودم.

پیدا کردن دماغ ، لا به لای اون همه وسیله روی زمین کار سختیه ، تازه اگر شانس بیارم و باد دماغم رو نبره.

گریم گرفته بود ، شایدم بارون زده بود به صورتم

درست یادم نمیاد

جیغ میکشیدم ، گلوم رو‌ تا میشد‌ پر هوا میکردم و جیغ میکشیدم

سایه ی آدمای غریبه روی در کافه منو ترسونده بود

اومده بودن دماغمو بدزدن

باد داشت منو میبرد

چنگ زدم و ناخونمو به چوب روی زمین فرو کردم

خون از لای دستام فواره کرد رو صورتم

نمیدونم ، شایدم بارون زده بود

چشمامو تا میشد باز کردم

دماغم افتاده بود کنار میز ، شانس اوردم باد نبردتش

خوابیدم کف زمین و‌ خودمو کشوندم به سمتش

دستام گیر بودن توی چوب ها

لای ناخن هام میسوخت

با دندون دماغم رو از روی زمین برداشتم

احساس گرسنگی میکردم

بارون کم کم داشت بند می اومد

اما باد خیلی شدید تر شده بود

داشتم از گرسنگی میمردم

انگشتای خونیمو‌ از لای چوب ها بیرون اوردم

باد منو برد

دور کرد

رفتم تو عمق همون سیاه ترین آسمونی که به عمرم دیده بودم

تو راه از درخت های گیلاس و انگور میوه چیدم

از اون بالا دیدم که در کافه کنده شد و از روی پله ها پرت شد پایین